هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

توفیق اجباری

سه شنبه و چهارشنبه مجبور شدم با خودم ببرمت سر کار چون مامانی رفته بود مشهد این دو روزه خیلی خسته شدی قربونت بشم چند تا عکس قبل و بعد از سرکار ازت انداختم اینجا ساعت 8 صبح آماده ات کردم ببرمت سر کار اینم عکسهای سر کار که خیلی خسته شده بودی اینم کارمند کوچولوی ما ...
30 دی 1392

بدون عنوان

دخمل عزززززززیزززززم تازگی چند حرف جدید یاد گرفتی میگی دددَ یعنی بریم بیرون با دستات اشاره میکنی میگی بیا تا میگیم دست دستی دست میزنی و دیشب هم برای اولین بار گفتی هَم یعنی شیر میخوای قربون حرف زدنات عزیز دلم ...
8 دی 1392

پنج شنبه ای که گذشت

پنج شنبه ای که گذشت رفتیم خونه خاله عاطفه با خاله سپیده و مهیار کوچولو (دوستای دانشگاه مامانی) رفتیم ناهار اندیشه اونم دو نفری خیلی خوش گذشت با مهیار کوچولو عکس انداختی مامانی عاطفه جونم زحمت کشیده بودن و یه لباس برای شما بافته بودن که خیلی بهت میاد ، راستی خاله حدیث جونی هم قبل از اینکه به دنیا بیای برای شما لباس بافته بودن که الان اندازت اینم عکسات لباس که مامانی عاطفه جون زحمت کشیدن بافتن   اینم لباسی که خاله حدیث جون زحمت کشیدن براتون بافتن اینم عکس با مهیار کوچولو ...
7 دی 1392
1